sanasana، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

سنای عزیزم

بدون عنوان

دخترم اومدم تا چندتا از كارهاي قشنگت رو تو اين تاريخ كه يه سال و بيست و يه روزته بگم: دختر گلم اين روزا وقتي كه ما نماز مي خونيم، به تو كه مي گيم نماز بخون مي شيني كنار مهر و لبتو مي بري نزديك مهر و بعدش مي شيني و لباتو تكون مي دي كه مثلا داري يه چيزي مي گي بعدشم دستاي خوشكل و كوچولوتو مي بري بالا و الله اكبر مي گي . مادر فداي دختر نمازخونش بره الهييييييييي تو حرف زدن فك كنم يه كم تنبلي چون تقريبا هيچ كلمه اي رو نمي گي بجز كلمه علي كه خيلي هم قشنگ مي گي الانا صبح كه مي برمت خونه مادرجون تا اونو مي بيني گريه مي كني، يعني مي دوني كه خونه مادرجون و حضورش  يعني مامان مي خواد بره. امروز صبحم با گريه ازت جدا شدم. تو قبلا مادرجونو خي...
18 دی 1392

سر کار رفتن من

عزیزم من بالاخره سه شنبه سوم دی ماه بعداز 14 ماه و نیم برگشتم اداره. تو رو گذاشتم پیش مادرجون تا مراقبت باشه اقلا از این بابت خیالم راحته که می دونم جات خوبه و مادرجون مثل خودم ازت خوب مواظبت می کنه. وقتی از  سرکار برگشتم خونه شما خونه دایی مهدی بودی و چون زندایی نسیم رودوست داری وقتی منو دیدی عکس العمل دلتنگی نشون ندادی از خودت کلا انگار راحت کنار اومدی با نبودن من. تنها نگرانیم غذا نخوردنته، چون خیلی بدغذا و بد ادایی و تقریبا چیزی نمی خوری و من از این بابل خیلی غصه می خورم. دخترم خوب غذا بخور لطفا 
7 دی 1392

یک سالگیت مبارک

عزیز دلم، عمرم و عشقم! پارسال همین موقعا یعنی ساعت حدود یازده و نیم شما بدنیا و اومدی و با به دنیا اومدنت دنیای منو قشنگ تر کردی. از اون موقع تا امروز هزاران هزار بار خدا رو شکر کردم که فرشته به این نازی بهم داده که با وجودش به زندگیم گرمی بخشیده. خدایا خدای مهربونم صدها هزار بار شکرت و ازت می خوام عاجزانه که بچه هام و همسرم و خانوادم رو در پناه خودت و اهل بیت حفظ کنی. چه زود گذشت این یک سال. یک سالی که با هم با عشق زندگی کردیم. خدایا این خوشبختی هایی که بهمون دای رو صحیح و سالم حفظشون کن. بازم ممنونتم ازت خدااااااااااا
27 آذر 1392

...

جیگرم فردا 11 ماهت تموم می شه و وارد دوازدهمین ماه از زندگی قشنگت می شی. از سه شب پیش تا حالا که خونه بابابزرگت بودیم داری سعی می کنی راه بری اولاش کم می رفتی ولی تو این سه روز پیشرفتت خیلیییییی خوب بود طوری که الان از این طرف 3-4 متر راه می ری . هی می افتی و هی دوباره بلند میشی مامان قربون اون تلاش خستگی ناپذیرت...
26 آبان 1392

راه رفتی

دختر خوشگل و نازم تو الان 10 ماه و 23 روزته. دیشب تو آشپزخونه بودیم و تو ایستادی و چند قدم با اون پاهای کوچولوت راه رفتی. عزیز دلم خیلی خوشحالم . چند شب قبل هم رفتیم مسجد عزاداری محرم تو تکیه به من ایستادی و سینه زدی. الهی مامان قربون سینه زدنت بره. الهی که زیر سایه امام حسین (ع) بزرگ شی
19 آبان 1392

10 ماهگیت مبارک

دخمل خوشگل و نازم امروز ده ماهه شدی و وارد یازدهمین ماه از زندگیت شدی . مبارکت باشه گل خوشگلم. نفس من به نفس تو و داداشی بسته س و تو هم هر روز خوردنی تر از روز قبلت می شی. شیطون تر و وابسته تر از قبل شدی نمی تونم حتی چند لحظه هم از کنارت بلند شم در اوج مشغولیت وقتی می فهمی کنارت نیستم گریه می کنی و به پهنای صورتت اشک می ریزی و فقط دوس داری کنارت بشینم. اینجوری خیالت راحت تره. الانا سراغ کابینت می ری و دوس داری وسایل توشو خالی کنی و باهاشون بازی کنی و  البته ماشین لباسشویی رو هم خیلی دوس داری . لباسای توشو در میاری و درشو هی باز و بسته می کنی. گوشی تلفن رو هم بر می داری و بهم می دی که باهاش حرف بزنم خودت هم هی با شاسیش ور می ری و قطع و...
27 مهر 1392

بدون عنوان

دختر خوشگلم! جونم برات بگه که تو امروز نه ماه و 15 روزته . خیلی شیرین تر و خوردنی تر از قبل شدی. با دیگران راحت تر ارتباط برقرار می کنی و گریه نمی کنی. پله آشپزخونه رو میای پایین، چند ثانیه می تونی وایسی، با داداشی بازی می کنی و موهاشو می کشی و میری سراغ کتاباش و می خوای ببینی داداشی چیکار می کنه. مرخصی نه ماهه من اول مهر تموم شد ولی من رفتم اداره و سه ماه دیگه هم مرخصی گرفتم تا شما بزرگتر و خانوم تر بشی. می خواستم برات پرستار بگیرم ولی مادرجون گفت خودم نگهت می دارم. راستش نمی خواستم این کار رو بکنم چون مادرجون رو از کار و زندگی می ندازی ولی اون اصرار داره که این کار رو بکنم تا یه آدم غریبه رو نیارم خونه، حالا تا ببینیم چی میشه. هفته دیگ...
10 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سنای عزیزم می باشد