بدون عنوان
دختر خوشگلم! جونم برات بگه که تو امروز نه ماه و 15 روزته . خیلی شیرین تر و خوردنی تر از قبل شدی. با دیگران راحت تر ارتباط برقرار می کنی و گریه نمی کنی. پله آشپزخونه رو میای پایین، چند ثانیه می تونی وایسی، با داداشی بازی می کنی و موهاشو می کشی و میری سراغ کتاباش و می خوای ببینی داداشی چیکار می کنه.
مرخصی نه ماهه من اول مهر تموم شد ولی من رفتم اداره و سه ماه دیگه هم مرخصی گرفتم تا شما بزرگتر و خانوم تر بشی. می خواستم برات پرستار بگیرم ولی مادرجون گفت خودم نگهت می دارم. راستش نمی خواستم این کار رو بکنم چون مادرجون رو از کار و زندگی می ندازی ولی اون اصرار داره که این کار رو بکنم تا یه آدم غریبه رو نیارم خونه، حالا تا ببینیم چی میشه.
هفته دیگه عروسی دایی مهدی هست و ما هم داریم خودمونو آماده می کنیم واسه عروسی. یه لباس خوشگل خاله راضیه برات دوخته تا اون شب بپوشی و به قول خاله لیلا بدرخشی. دیشب رفتیم خونه مادرجون و وسایل زندایی رو کادو کردیم و تو هم اون وسط هی فضولی می کردی. مامان قربون دختر خوشگلش بره...