sanasana، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

سنای عزیزم

سلام دخترم

1394/1/16 11:14
نویسنده : zahra
236 بازدید
اشتراک گذاری

سنا تا این لحظه ، 2 سال و 3 ماه و 20 روز سن دارد

دختر قشنگ تر از ماهم سلام

می دونم، می دون خیلی وقته نیومدم و برات چیزی ننوشتم دعوام نکن خانوم گلی مامان، غمگین

اتفاقاتی که از آخرین مطلبی که برات نوشتم اونایی که یادم میاد و می نویسم الان

اولیش این بود که واسه خانوم خانوما خودم پنج شنبه چهارم دی ماه تولد گرفتیم و تاخیرشم واسه این بود که می خواستم ماه صفر تموم بشه، تولد خوبی بود با حضور همه خانواده مامان و بابابزرگ و مامان بزرگ، عمه و عمو هم نبودن. اونشب حسابی بهمون خوش گذشت، تو هم از فوت کردن شمع خیلی خوشت میاد و همه ش دوست داشتی ما شمع رو روشن کنیم و تو فوتش کنی. بوسکادوهای قشنگی هم گرفتی و همه زحمت کشیدن، انشاءالله که بتونیم جبران کنیم براشون. البته یه بار دیگه هم که عمه اینا و عمو اینا اومده بودن شمال هم دعوتشون کردیم و یه تولد کوچولو دیگه هم در حضور اونا گرفتیم برات.

دی ماه هم تولد حسین بود و تو اونجا هم بهت خیلی خوش گذشت و حسابی رقصیدی.محبت

جونم برات بگه که تو بهمن ماه یه ویروس بدی افتاد به جونت و یه تب شدید کردی که دو سه روز ادامه داشت، خیلی اذیت شدی و با شیاف و شربت می تونستیم به مدت کوتاهی تبتو کنترل کنیمغمگین، خدا رو شکر این ویروس لعنتی از بدنت رفت هر چند که تو بعدش خیلی غرغرو و بداخلاق شده بودی تا مدتها ولی بزنم به تخته الان خوب شدی دیگه ...راضی

توی اسفند ما رفتیم تهران و قم خونه عمو و عمه ،خوش گذشت ، مسافرت خوبی بود. تو رو هم برای دومین بار بردم زیارت حضرت معصومه(س). زیارتت قبول خانوم کوچولوی من آرام

دیگه شد تااااا عید

لحظه سال تحویل امسال ساعت دو نصف شب بود و تو خونه ما بجز من همه خواب بودن، علی خیلی دلش می خواست بیدار بمونه ولی ساعت یک اینا خوابش برد و هر چی صداش کردم اون لحظه بیدار نشد. البته بیدار شدا حتی دستشویی هم رفت ولی اصلا هوش و حواس نداشت. بابا رو پنج ، دقیقه مونده بود بیدار کردم. تو دعای سال تحویل امسالم سلامتی و عاقبت به خیری همه و برآورده شدن حاجات همه به خیر و ... بود. فرداش ناهار خونه مادرجون بودیم و بعدش رفتیم خونه بابابزرگت و بقیه فامیلای اونور عید دیدنی. یکشنبه بابابزرگ اینا اومدن شام خونمون و دوشنبه هم خانواده مامان به همراه عمه ها و عموم اومدن خلاصه که دید و بازدیدای عید ادامه داشت . شد تاااااا سیزده بدر که ما با پدرجون اینا، خاله لیلا، عمه طاهر و عمو محمد اینا رفتیم یه مجتمع ورزشی که کرایه کرده بودیم تا هم شما بچه ها در امنیت بازی کنید و هم بزرگترا بازی کنن، دایی مهدی اینا هم اومدن یه سری به ما زدن و رفتن، خوش گذشتتتت...

و شنبه رفتم سر کار و باز هم جدایی من از تو شروع شد گریه

آهان دارم پوشکو ازت می گیرم. از تعطیلات چند روزه و دو روز مرخصی استفاده کردم و داریم این امر خطیر رو به سرانجام می رسونم، فعلا که خوب همکاری می کنی هر چند که جیش هم می زنی گاهی ولی خب همکاری هم می کنی. بعد از دستشویی اومدنت هم که کلا جریان داریم، من باید کل خونه رو دنبالت بدوام تا بتونم شلوارتو بپوشم برات و این مثل یه بازیه برات و خوشت میاد از این کار.

 

 

و اما الان دیگه تقریبا همه چیو می گی. از جملات بلندتر استفاده می کنی و خیلی از کلمات رو خیلی قشنگ تلفظ می کنی. 

به پوشیدم می گی پِشودم- نشستم= نشیدم- اتاق= خوتات- روسری= خوسری- فوتبال= توبال- کفش= دپش- گوشی= دوشی

به شدت حسود شدی و هر چیزی که داداشت بگیره یا هر کاری که اون بکنه تو باید یا ازش بگیری یا اون کار رو انجام بدی

دیگه اینا یادم بود دیگه خندونک

و باز هم از خدای مهربانم به خاطر داشتن این دوتا فرشته زیبا ممنونم  محبت

 

 

 

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سنای عزیزم می باشد