sanasana، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

سنای عزیزم

خاطره زایمان

1392/3/7 19:25
نویسنده : zahra
247 بازدید
اشتراک گذاری

روزای آخر بارداری بود و منم مثل خیلیا خسته از این دوران. دوست داشتم زودتر بیای، دوست داشتم زودتر این دوران تموم بشه، با اون شکم گنده و خستگی مداوم و بی حوصلگی همیشگیش. نمی دونم چرا تو این بارداری اینجوری شده بودم، کلا خیلی فرق داشت با بارداری علی. ویار نداشتم اما نفخ و سوزش سر دل و کمر درد و لگن درد بی طاقتم کرده بود. دوست داشتم اول یا دوم دی زایمان کنم ولی تاریخ تقریبی که دکتر گفته بود می شد 8 دی، می خواستم دکترم رو راضی کنم که زودتر زایمان کنم ولی میگفت زودتر از 38 هفته نمی شه. خلاصه... یکشنبه 26 آذر رفتم دکتر تا سفارشات لازم رو بکنه و تاریخ دقیق زایمان و بستری شدنم رو بگه. گفت تاریخ زایمانت میشه 4 دی، خوشحالم کرد، یه سری دارو نوشت یه شربت ملین و شیاف مسکن که روش نوشته بود در صورت داشتن درد استفاده بشه ولی بهم نگفته بود که اینا مال بعد زایمانه!!!!!! اومدم خونه. ساعت ده، یازده شب بود داشتم تو کلوب با بچه ها و ریحانه (خانم دکتر) صحبت می کردم، دردای خفیفی داشتم شنیده بودم اگه درد داریم نباید مسکن استفاده کنیم از ریحانه پرسیدم گفت شیافو استفاده نکنیااااااا خب منم استفاده نکردم. بعد از خداحافظی با بچه ها رفتم که بخوابم و مثل همه دو ماه گذشته بعد از دو ساعت موندن تو رختخواب خوابم برد، دو ساعت بعدش با درد از خواب بیدار شدم ، دردای خفیفی بود که میومد و می رفت ولی همونشم کم طاقتم کرده بود و باعث شد تا صبح بیدار بمونم. صبح که آقای پدر بیدار شد بره سر کار بهش گفتم درد دارم و امروز نرو سر کار تا ببینم چی میشه. گفت تا 8 صبر می کنم اگه خوب شد می رم ولی قرار نبود خوب بشه. علی رفت مدرسه و منم رفتم دوش گرفتم و رفتیم بیمارستان. ماما معاینه م کرد و رفت به دکتر زنگ زد و اومد گفت باید بستری بشی. منم از خدا خواسته به شوهر محترم گفتم که بره کارای تشکیل پرونده رو انجام بده. بعدشم زنگ زد به مامانم و مامانش. مامانم زنگ زد بهم گفت پس تو چرا دیروز بهم نگفتی که امروز می خوای بری بیمارستان ؟؟؟؟ گفتم مامانم یهویی شد و من خودمم نمی دونستم. اونروز حسین(برادرزاده م) پیش مامانم بود، گفت نمی دونم حسین رو چیکار کنم که بیام پیشت، گفتم سخت نگیر یه کاریش می کنیم دیگه. اونروز بیمارستان پر از زائو بود و ظاهرا من آخرین نفری بودم که دکتر پوررضا باید سزارینم می کرد. ساعت 11 رفتم اتاق عمل. دکتر بیهوشی که مرد بود ازم پرسید می خوای بی حسی بشی یا تمام بیهوش و من که نمی دونم چرا از بی حسی می ترسیدم گفتم بیهوشی گفت چراااا؟؟؟؟؟ گفتم آخه می ترسم یهو دیدین وسط عمل فشارم رفت بالا. خلاصه بعدش سوند وصل کردن و چه دردی داشت خیلی بد بود. بعدش دکترم اومد پیشم و با هم رفتیم رو تخت جراحی. وقتی رفتم رو تخت یه دکتر بیهوشی خانم اومد و بهم گفت بشین می خوایم آمپول بزنیم گفتم ولی من که نمی خوام اپیدورال بشم گفت ولی ما آمپولشو باز کردیم. گفتم اگه فشارم بره بالا چی؟؟؟ و مجبور شدن از روش بیهوشی عمومی استفاده کنن. در عرض چند ثانیه بیهوش شدم و وقتی بهوش اومدم که تو اتاق ریکاوری بودم و داشتم ناله می کردم از درد. دوست نداشتم چشامو باز کنم. حس می کردم اگه بازشون کنم سرگیجه می گیرم. بعد نیم ساعت منو بردن تو اتاق . مامانم و بابام و پدر و مادر شوهر گرامی هم بودن. همون وقت سنای عزیزم رو هم آوردن پیشم و یکی دیگه از زیباترین لحظات زندگیم پیش چشمم جان گرفت. سنای نازم هدیه زیبای خداوند خوش اومدی به دنیای من...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مریم (مامان ثناجون)
7 خرداد 92 21:21
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سنای عزیزم می باشد