sanasana، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

سنای عزیزم

مرواریدت در اومد

دختر خوشگلم ما پنج شنبه یعنی 10 مرداد رفتیم خونه خاله لیلا. افطار اونجا دعوت بودیم ولی من و شما و داداشی و مادرجون زودتر رفتیم. خاله سعیده و خاله مونا هم بودن. عصرونه بهت از سوپ جو که خاله درست کرده بود دادم بعدش که داشتم از تو همون کاسه بهت آب می دادم یهو دیدم یه چیزی صدا می ده. یه کوچولو دهنتو باز کردم و دیدم بعلهههههههههه خانوم خانوما مرواریدش زده بیرون . کلی ذوق کردم و خوشحال شدم و به همه گفتم. بعدش همه گفتن باید دندونی بدی. اس دادم به بابایی و به اونم خبر دادم بابایی هم کلی ذوق کرد از شنیدن این خبر. عزیز دلم تو 6 ماه و بیست و پنج روزت بود که کامل چاردست و پا می رفتی و 7 ماه و 14 روزت بود که دندون در آوردی. باید به فکر آش دندونی باش...
27 مرداد 1392

ورود به 7 ماهگی

سنای عزیزم امروز ٧ ماهه شدی. یک ماه بزرگتر شدی و من هر روز بیشتر از روز قبل دلبسته تو می شم. یه هفته س که می تونی بشینی و چند قدمی هم چهاردست و پا می ری. ارتباطت با اسباب بازی ها بهتر شده و وقتی می شینی با عروسکات بازی می کنی. دختر خیلی خوبی هستی ولی بغل هیشکی نمی ری و فقط وقتی بغل خودم هستی با همه خوش اخلاقی. عزیز دلم از این که خدا تو و داداشی رو بهم داد روزی صدها هزار بار باید خدا رو شکر کنم. دوستتون دارم خیلی زیاد
27 تير 1392

شش ماهگی

عزیز دلم دوشنبه 27 خرداد 6 ماهت تموم شد. صبحش رفتیم واکسن تو و داداشی رو زدیم. توخیلی گریه کردی، خونه همکه اومدیم بازم گریه می کردی معلوم بود خیلی درد داری، داداشی هم می گفت جای واکسنش خیلی درد داره. شیطونی ها و شیر نخوردنات باعث تو این دو ماه فقط 600 گرم وزن بگیری عزیزم الان گاهی اوقات سعی می کنی روی چهار دست و پات بلند شی فک کنم می خوای زود چار دست و پا بری و همه جا سرک بکشی. . آخه تو خیلی کنجکاوی ناز دلم. دیروز رفته بودیم بازار و یه لباس خوشکل واست خریدم، برگشتنی دیدم تو هی لبتو داری گاز می گیری، خیلی محکم و با حرص گاز می گرفتی، فک کنم واسه دندونت اینجوری می کنی. الان هم لبت کبود شده. آخه دختر این چه کاریه؟؟؟؟ ...
29 خرداد 1392

خلاصه گذشته

از اونجاییکه هم وقت نکردم و هم به فکرم نرسیده بود وبلاگ درست کنم و الان هم تقریبا 5 ماه و نیم از تولدت گذشته یه خلاصه از این مدتی رو که با هم بودیم تا اونجایی که یادم میاد می نویسم، انشاءالله از این به بعد زود به زود بیام و برات مطالب جدید بزارم. روز پنجم تولدت که جمعه هم بود نافت افتاد یه چند روز ازش خون میومد و بعدش دیگه خوب شد. دو ماه و نیمت بود دستت رو میزاشتی دهنت خیلی هم از این کار خوشت میومد هنوز هم این کار رو می کنی و دوس داری . 4 ماه و 15 روزت بود که غلت زدی. از یک ماه قبلش همش داشتی تلاش می کردی که غلت بزنی تا نصفه میومدی و خسته می شدی و ول می کردی تا اینکه بالاخره موفق شدی. و اینکه دیگه یاد گرفتی وسیله ها رو بگیری با دس...
15 خرداد 1392

خاطره زایمان

روزای آخر بارداری بود و منم مثل خیلیا خسته از این دوران. دوست داشتم زودتر بیای، دوست داشتم زودتر این دوران تموم بشه، با اون شکم گنده و خستگی مداوم و بی حوصلگی همیشگیش. نمی دونم چرا تو این بارداری اینجوری شده بودم، کلا خیلی فرق داشت با بارداری علی. ویار نداشتم اما نفخ و سوزش سر دل و کمر درد و لگن درد بی طاقتم کرده بود. دوست داشتم اول یا دوم دی زایمان کنم ولی تاریخ تقریبی که دکتر گفته بود می شد 8 دی، می خواستم دکترم رو راضی کنم که زودتر زایمان کنم ولی میگفت زودتر از 38 هفته نمی شه. خلاصه... یکشنبه 26 آذر رفتم دکتر تا سفارشات لازم رو بکنه و تاریخ دقیق زایمان و بستری شدنم رو بگه. گفت تاریخ زایمانت میشه 4 دی، خوشحالم کرد، یه سری دارو نوشت یه شربت...
7 خرداد 1392

و تو اومدی...

سنای عزیزم دختر نازم: بالاخره پس از 9 ماه انتظار تو 27 آذر سال 1391 قدم به دنیای من گذاشتی و تو به همراه داداشی شدین همه زندگی من
4 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سنای عزیزم می باشد